دیروز بالاخره بعد ۶،۷ سال دوباره توی همون اتاق قدیمی قدم گذاشتم. درحالت عادی یه اتاق سادس اما برای من حکم یجور کتاب داستان بزرگ داره که هر یکی از سرامیک هاش یک داستانی رو بیان میکنه.
یادمه وقتی بچه بودیم و به اونجا میرفتیم ، ترس های عجیب غریبی داشتم. فکر میکردم هر لحظه یکنفر از اون کمد میپره بیرون و قراره منو توی تاریکی حبس کنه. جالبه اون اتاق انگار یه چیزی داشت که با وجود ترسم نمیتونستم ازش بیرون برم. هر وقت به یاد اون هیولای داخل کمد می افتادم ، به سرامیک ها خیره میشدم و به خط ها و رگه هایی که کل سرامیک رو گرفته بود زل میزدم. اولش برام چندتا خط بود اما همین که بیشتر دقت کردم ، چیز هایی دیدم که فراتر از چند تا رگه بود . اونقدر بهشون فکر میکردم که براشون داستان هم میساختم
مثلا یکیشون اینجوری بود : روزی بود و روزگاری . پرنسسی زیبا در قلعه ای بزرگ زندگی میکرد. او آنقدر زیبا بود که تمامی دختر ها به او حسودی میکردند و تمامی پسر ها دنبال این بودند که او را به دست بیارند. در همان حوالی ، جادوگر زشتی زندگی میکرد ( البته روی سرامیک بیشتر شبیه میمون بود ) که در زشتی همتا نداشت. وقتی دید پرنسس چقدر زیبا و خوشبخته اونقدر عصبانی شد که یک شب یواشکی وارد قصر و اتاق پرنسس خانم شد و پرنسس رو هم مثل خودش زشت کرد ( کاملا پرنسس شبیه میمون شد) . وقتی پرنسس صبح بیدار شد و دید که چقدر زشت و شبیه میمون شده وحشت کرد و روزها از اتاقش بیرون نیامد.
جادوگر به دختر هشدار داد که فقط در صورتی زیبایی اش را به دست می آورد که عشق واقعی را تجربه کند. اما هیچکس حاضر نبود با یک انسان که شبیه میمون بود ازدواج کند و یا حتی عاشقش شود.
خبر شهر به شهر توی کشور گشت و همه فهمیده بودند که چه بلایی به سر پرنسس آمده.
عاقبت خبر به یک پسر روستایی رسید . پسرک از وقتی که به یاد میآورد عاشق پرنسس بود و ساعت ها با عکسش صحبت میکرد.
با هر زور و زحمتی که بود خودش رو به قصر رسوند تا به پرنسس بگه که واقعا عاشقشه و با اولین بوسه طلسم شکسته بشه.
پسرک تا پرنسس را دید دلش لرزید ، پرنسس هم وقتی پسرک ژنده پوش را دید دلش هوری ریخت. انها واقعا عاشق هم شده بودند . اما پرنسس هیچ تغییری نکرد. پسرک به سیاهچال افتاد اما پرنسس هنوز قلبش برای او میتپید و دستور داد که او را آزاد کنند ، پسرک با اینکه پرنسس انقدر زشت بود اما باز هم عاشقش بود،
چیزی نگذشت که جشنی در کشور بر پا شد و خبر رسید که پرنسس میخواهد ازدواج کنند. همه تعجب کرده بودند که چه کسی حاضر شده با آن میمون ازدواج کند.
پسرک و پرنسس با یکدیگر ازدواج کردند و همین که همدیگر را بوسیدند ناگهان دختر به شکوه اسما از آن پوست کرخت و زمخت میمون مانند بیرون خزید. بله طلسم شکسته شده بود و پرنسس و پسرک تا ابد به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند
واقعا حس عجیبی بود. اینکه بعد از این همه سال باز هم با دیدن اون سرامیک ها این قصه ها تو ذهنم شکل گرفت . با تک تک جزئیات اونموقع که ساعت ها به سرامیک ها خیره میشدم و با تک تک اشکالی که میدیدم برای خودم قصه میساختم.
پ+ن: گذاشتمش رو انتشار در اینده . فک کنم وقتی این منتشر بشه بازم توی جاده ها سرگردونم و معلوم نیست فردا قراره کجا باشم :)
پ+ن ۲ : واقعا دلم برای اون سرامیک ها تنگ شده و لحظه شماری میکنم دوباره به اون اتاق برگردم و ساعت ها بشینم برای خودم داستان بگم. راستی حتما بعدا عکس سرامیک ها رو میزارم ببینید
درباره این سایت